سحرنوشت ۲۱ _ تقدیر
⚜️اللهم عجل لولیک الفرج...
اتاق تاریک است و من همین تاریکی و تنهایی را ترجیح میدهم به همهمه ی آدمهایی که بودنشان رنگ تو نیست.
من همین گوشه ی دنج را مرکز ثقل عالم میدانم وقتی سرم روی شانه ی خیال توست.
از تو چه پنهان، نشستهام برایت با لهجه ی دعا شیرینزبانی کنم تا بهترین تقدیرها را عطایم کنی. نشستهام با هزار نام زیبا تو را بخوانم تا تو از هرکدامشان خوشت آمد به خاطر همان به من صله بدهی عاقبت به خیریام را.
لبخندت را دوست دارم وقتی میبینی همان اسمهایی که خودت یادم دادی را هم غلط غلوط میخوانم و اما به رویم نمیآوری.
لبخندت را دوست دارم وقتی میدانی پشت دهها تسبیح العفو گفتنم، یک فردای پر از پا کج گذاشتن است و باز به رویم نمیآوری.
لبخندت را دوست دارم وقتی التماست میکنم کمی اشک رزق چشمانم کنی و بعد با همان چند قطره خودم را مقرب درگاهت میپندارم.
دوست دارم تا آخر دنیا همینجور از این بچهبازیها دربیاورم و عوضش تو لبخند بزنی.
اصلا پیش تو که باشم دلم فقط بچگی میخواهد. ساده و دلخواه و پر از شیطنت، بدوم دنبال آرزوهایم و بادبادک ذهنم را بسپارم دست نسیم تا درست بندازدش جلوی پای تو.
امشب تو را با لبخند خواندم. عجیب بود اما چسبید.
آسمان گوش تیز کرده بود تا نجواهای درگوشیم با تو را بشنود. یاس سر خم کرده بود و دلبرانه نگاهمان میکرد شاید او را هم به جمع خودمان بخوانیم. رود خود را به ساحل میکوبید تا از وسط احساسمان رد شود.
ولی امشب فقط شب ما دوتا بود.
امشب نزدیک تر از هر وقت دیگر مال خودِ خودِ خودم بودی که من تمام تقدیرم را سپردم به دست مهربان تو.
خدایا، لطفا برایم آن چیزی را مقدر کن که خودت میپسندی نه آن چیزی که من لایقش هستم. ممنون
*زهرا آراستهنیا*
@arastehnia
Suzestan.ir
Instagram.com/arastehnia