سحرنوشت ۱۹ _ عفو
گذشت، به سرعت باد، به سرعت برق. صدای همهمه ی ملائک از حیاط خانهمان شنیده میشد. آسمان شب روشنتر از هرچه فکرش را کنی ستارهباران احساس بود و بازار بخشایش خدا، گرم گرم گرم.
من که میگویم نزول قرآنت را بهانه کرده ای برای بار عام مهربانی و عفو و عطوفتت. آخر آنقدر خوبی که نمیخواهی شرمنده لطفت شویم و بفهمیم داری بی هیچ دلیلی میبخشیمان.
معشوق غیور من، یک لحظه کنارت بودنم را بهانه میکنی برای تا آسمان به پایم لطف ریختن، با آنکه میدانی ته قلبم باز هم مور مور میشود برای برگشتن سمت گناه.
کاش کمی خجالت میکشیدم. کاش به قدر ارزنی حیا، ته وجودم مانده بود و بعد از امشب بیشتر کنارت میماندم.
سرِ شب که برایم یک استکان واژه کنار شاخهای شببو مهیا کرده بودی فهمیدم امشب با غفاریتت، دل به دلم خواهی داد و صبح نشده تقدیرم پر میشود از «یُبَدّل الله سیئاتهم حسنات» و من میمانم و دهانی که تمام واژههایش به قدر سپاس ذره ای از محبتت نیست.
خودت مرا پررو کردهای که بی وجود لیاقت، خوبترین خوبیهایت را از تو بخواهم و بیصبرانه زل بزنم توی چشمانت که یعنی: «منتظرم هان! استجابتشان دیر نشود یکوقت!»
اینها حال و هوای امشب من بود و من میترسم از فردایی که شاید شبیه امشبم نباشم.
ای نزدیکتر از من به من، مرا به حال خودم وامگذار که بیپناهی را با تک تک سلولهایم درک کردهام و سلاحی جز گریه برای من نیست.
#إرحم_من_رأس_ماله_الرجاء_و_سلاحه_البکاء
*زهرا آراستهنیا*
@arastehnia
Suzestan.ir
Instagram.com/arastehnia