سحرنوشت ۱۴ _ انتظار
خیلی وقتها، خیلی حرفها آنقدر تکرار میشوند که انگار ذهن در برابرشان سر میشود. شبیه وقتی که میروی عطر بخری و کارت به بو کردن قهوه تلخ میکشد!
حالا حکایت ما و واژه ی عمیق انتظار است.
تو با مهربانی و حکمتت برای رسیدن ما به فیض بیحدت، از خوبانت مایه گذاشتی و ما در غفلتی بچگانه مشغول دلشکستن شدیم.
تو بیتاب اوجگرفتنمان بودی و ما هی ندبههای طوطیوار را با بلندترین صدای اکوخورده ی آخرین مدل بلندگوهایمان فریاد میزدیم و بعد در غروب جمعه باز دلمان که بی بهانه میگرفت در سَمات دلتنگی از شر دشمن سوئی که خودِ خودِ خودمان بود به تو پناه میآوردیم و یادمان میرفت که این وسط یک منجی هنوز هم تنها ست.
کاش دستی به سر و صورت واژه هایمان بکشی تا دوباره بفهمیم بی تابی ذاتی واژه انتظار را. کاش «عطر نرگس» را جوری بنویسیم که در هیجانی برای بوییدنش بیقرار شویم. کاش قافیه های شعرهای انتظارمان، تمامقد برای آمدنش قیام کنند و از وزن بزنند بیرون، شاید آن موقع به تریج قبای این نظم بی معنی سراسر عادتمان بر بخورد و یادمان بیاید قرارمان این نبود.
ما حتی یادمان رفته روز مبادا یعنی همان روزی که تو ذخیرهات را برای آن روز نگاه داشته ای.
مگر خودت کاری کنی،
امروز شدیدا روز مباداست.
اللهم عجل لولیک الفرج
*زهرا آراستهنیا*
@arastehnia
Suzestan.ir
Instagram.com/arastehnia