سحرنوشت ۱۰
چه کسی فکرش را میکرد خودت به پدرم آدم کلماتی یاد دهی تا با آن ها برایت دلبری کند و اشتباهش را ببخشی. من که فکر میکنم آن لحظه بود که فرشتهها حساب کار دستشان آمد و فهمیدند این موجود دوپای محدودِ وابسته به خوراک و پوشاک، شده است معشوق اصلی خدایشان.
حالا دیگر نوبت آدم بود تا جواب این همه محبت را جلوی چشم کائنات جوری بدهد که خدا برای خلقت او به خودش آفرین بگوید.
توبه برای جبران عاشقی های این چنین خدایی خیلی کم است باید به فکر ارزش افزوده ای برای توبه هایش میبود. آدمِ از گناه برگشته، آدمِ شرمگینِ سرافکنده، حالا عذرخواه از خط خارج شدنهایش بود، درست مثل حالای من. این نواده ی هرگز ندیده ی حضرت آدم، در عبور از تمام لحظه های تاریخ، گوشه تاریک خانه اش نشسته و مشق در مسیر ماندن میکند.
هر بار که سرم به سنگ میخورد آغوش توبهپذیرت را به سمتم باز میبینم و دلم غنج میرود منت کشیهای آشتیکنان را.
اما بعد ته دلم خجالت دلشکستنت، امانم را میبرد. باید تضمینی بدهم که کنارت ماندنم را به این سادگی ها بی خیال نمیشوم.
عهد میبندم با چشمهایت که جز آنچه تو دوستتر میداری از من نبینند. به تلافی آن همه مرامی که جلوی ملائکه ات خرج منِ پرادعای سرتاپا نیاز کردی، حالا باید چنان عاشقانه تو را بخواهم که روی تمام ورودیهای قلبم حک شود: «ورود هرگونه غیرخدا، ممنوع»
اصلا گناه که هیچ، باید از مباحت هم چشم بپوشم تا شاید پرونده ام آنقدر با ستاره های مستحب و واجب بدرخشد که فرشته ها خیره خیره ذکر سبحان الله سردهند.
من میخواهم، همه این چیزهای خوب را میخواهم، اما تا یاری و هدایت و تذکر دوچندان خودت نباشد معلوم نیست عاقبتم چه خواهد شد.
پس از من مگیر توفیق اِنابه را ای هادی تمام مُنیبین.
*زهرا آراستهنیا*
@arastehnia
Suzestan.ir
Instagram.com/arastehnia