یک زنانه ی ساده
دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۳۲ ق.ظ
امروز از صبح بغض دارم
کمی "دختر شینا" خوندم و به کارهای خونه رسیدم.
مبینا بیدار شد گریه می کرد. بغلش کردم و بوسیدمش تا آروم شد.
با هم کارتون دیدیم و صبحانه خوردیم. گفت دلش نمی خواد ببره مهد کودک. اصرارش نکردم. نشست پای کامپیوتر و برای صدهزارمین بار فیلم "تنبل قهرمان" یا همون حسنی خودمون رو دید و برای صدهاهزارمین بار پرسید: چرا آقای دلاک حسنی رو کچل کرد؟
چرا حسنی کفش پاش نیست؟
چرا مامانش بهش نگفت کفش بپوشه؟
چرا حسنی سیب سرخ گل گلی نخورد؟
چرا
چرا
و من تمام مدت فکر می کردم چرا این فیلم انقدر طولانیه؟!
بعد از فیلم یادش افتاد که باید برای جشنواره غذای مهدکودکشون یه بسته ماکارونی فرمی می برد، پس راضی شد بره مهد کودک...
دلم براش تنگ شد...
دلم برای حسنی هم تنگ شد!
خدایا ببخشید یه سوال داشتم! اعصابت از دست این همه عجیب غریب بودن ما زن ها خرد نمیشه؟
کمی "دختر شینا" خوندم و به کارهای خونه رسیدم.
مبینا بیدار شد گریه می کرد. بغلش کردم و بوسیدمش تا آروم شد.
با هم کارتون دیدیم و صبحانه خوردیم. گفت دلش نمی خواد ببره مهد کودک. اصرارش نکردم. نشست پای کامپیوتر و برای صدهزارمین بار فیلم "تنبل قهرمان" یا همون حسنی خودمون رو دید و برای صدهاهزارمین بار پرسید: چرا آقای دلاک حسنی رو کچل کرد؟
چرا حسنی کفش پاش نیست؟
چرا مامانش بهش نگفت کفش بپوشه؟
چرا حسنی سیب سرخ گل گلی نخورد؟
چرا
چرا
و من تمام مدت فکر می کردم چرا این فیلم انقدر طولانیه؟!
بعد از فیلم یادش افتاد که باید برای جشنواره غذای مهدکودکشون یه بسته ماکارونی فرمی می برد، پس راضی شد بره مهد کودک...
دلم براش تنگ شد...
دلم برای حسنی هم تنگ شد!
خدایا ببخشید یه سوال داشتم! اعصابت از دست این همه عجیب غریب بودن ما زن ها خرد نمیشه؟
- ۹۴/۱۰/۲۸