سحرنوشت ۸
دستم کوتاه است. آن قدر که هرچقدر هم روی تُک پا بایستم به تو نخواهم رسید. من که تازه این را فهمیدهام اما تو آنقدر حواست جمع است که بین من و خودت آدمهایی را گذاشتی که خم شوند و دستان کوتاه مرا به دستان آسمانی تو پیوند دهند وگرنه جهانِ مملو از بودنِ تو کجا و دنیای پر از نیستیِ من کجا!
ساعت که هشت میشود، روز که به هشتم میرسد، شمار دعاهایم که هشت تا میشود، برای من کافیست تا چیزی در دلم نقاره بزند و ضربان قلبم تندتر شود و لبهایم زیباترین ترانهها را سردهد که: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...
آن وقت است که خانه برایم تنگ میشود و هیچ جا برایم مشهد نخواهد شد.
همین یک سلام کافیست تا اباصلتی شوم شنیدن احادیثش را، دعبلی شوم سرودن مقامش را و کبوتری شوم دانهچینی الطاف کریمانهاش را که هرچه فیض قرار است قسمت زندگیام گردد به واسطه حضور روشن اوست.
دستم را کودکانه به دستش میسپارم تا آقایی کند و با خود ببردم در خانه ی خدایی که خیلی خیلی بزرگ است.
میدانم خدا، آنقدر دوستش داری که با دیدن روی ماهش، حیفت بیاید شادی چشم در چشم شدنتان را با نبخشیدن مزاحم ناچیزی چون من خراب کنی.
اصلا خودشان گفته اند شرط به حصن الله وارد شدن، دست در دست شمس الشموس بودن است و همین است که حتی دوست داشتن خدایم را کرم آقای سرزمینم میدانم.
خدایا، ای رازق کل مرزوق، رزق عاشقی رضایت را از من مگیر...
✍ زهرا آراستهنیا
@arastehnia
Suzestan.ir
Instagram.com/arastehnia